سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تنگی های یک خدادیده ی فراموش کار

من و آیه­ی چهارم (شنبه 87/10/7 ساعت 1:34 صبح)

بسم­الله­الرحمن­الرحیم

 

گازاستریل را که روی لبم می­چلانم، دست­هایم ازجهش خون­ ِ تازه گرم می­شوند. آن یکی دستم را گذاشته­ام روی چشم­ها. طاق بازم. درد ندارم ولی یک شیطانک کوچولو دائم وزوز می­کند که آخرمیانجی شدن دیگرچه صیغه­ای بود؟ آن­هم وسط دعوایی که ازچوب گرفته تا سنگ و زنجیر و چاقو.....

 

*

درست مثل یک فیلم سینمایی شفاف؛ همان محله، همان تک خیابان، چهارپنج­تا خانه­ی تازه ساز و یک دشت تهی وسیع. دوازده نفری می­شویم. دوازده سیزده­تا بچه­ی قد و نیم­قد. پسر و دختر. زندگی­مان شده هفت­سنگ، تامی سامی اسکلت، خاله­بازی حتی! دوچرخه­سواری را که دیگرنگو. پدرچه مکافاتی کشید تا به من یاد داد. و من چه مکافاتی تا به خواهرم و خیلی دیگرازپسرها و دخترهای محله! کودکی بود و یک دنیای بی­دغدغه. همین. حیف که زنگ تلفن نگذاشت خوابم طولانی­ترشود. باید رفت، حتی با لب پاره ....

*

چشم­های هردومان ازخستگی سرخ شده. البته نورنیست که ببینیم! هردومان اما عاشق تا صبح حرف زدن! مگرچندباردرسال، یا اصلا چندباردیگر، این­طور به­هم می­رسیم؟ حرف­های دونفر من و اوهمیشه جدی بوده. شاید وقتی جمعمان سه­نفری یا بیش­ترباشد، حرف­ها به مسائل تکراری­ای مثل ازدواج، یا شوخی و لودگی بِکِشد، اما حرف­های دونفره نه. مزه­ پرانی­های گاه گاه من هم ازجدیت کارکه کم نمی­کند هیچ، بهش اضافه می­کند. بحث این­دفعه یک بحث آمیخته است؛ روان­شناسی، کلام، فلسفه، حتی عرفان! مانده­ام که بحث ساده­ای پیرامون آن­که "چرا ما انسان­ها، همه­مان، از دارا تا ندار، از زیبا تا نازیبا، از دانا تا جاهل، همه­امان پُراز دردیم"، ختم  شد به آن بحث پیچیده­ی علمی! و نه این­که هردومان هم دستی درتمام علوم ذکرشده داریم....!

*

یک کمی تغییرکرده­ام اما هنوزهم دوست دارم تا جایی که می­توانم کمک کنم. هنوزازغصه­های دیگران دلم می­گیرد. دلم می­خواست می­شد همه­ی غصه­ی دنیا را یک­جا بریزم توی دلم. هیچ کس گرسنه نباشد. هیچ کس نترسد. کسی خدایش را در وجودش گم نکند. کسی تنها نماند. عاشق­ها همه به معشوقشان برسند. درخت­ها را آفت نزند. موش­ها خانم­ها را نترسانند. هیچ انتظاری نماند. سکینه دردلمان نازل شود. قناری­ها آزاد شوند. شوهرمینا خانم دیگرنصفه­شبی نزند به­سرش که زن بی­چاره را کتک بزند. جهیزیه­ی دخترهم­سایه­مان کامل شود. من همان باشم که می­بایست. شکوفه­ها یادشان باشد که زمستان می­گذرد.....

*

دردهای ما نگفتنی­ست.

گاهی دنیایم تنگ می­شود.

آن شب که سردوستم را گرفتم روی شانه­ام و جلوی نگاه­های متعجب آن­همه مسافرترمینال، زارزار گریه کرد و گریه کردیم، حس کردم همان چنددقیقه­ام بالاترازتمام سال­های شلوغ کاری­ها، ادعاهای کارفرهنگی و سیاسی، و هزاران چه و چه­ی دیگراست که نگفتنشان به.

دردهای ما چقدرمتفاوت­اند.

مرا چه می­شود با این آیه­ی چهارم؟ « لَقَد خَلَقنَا­الإِنسانَ فِی کَبَد » .....

*

کمی ازجنس دیگر:

وب­نویسی دراین روزها هوای خاصی دارد. محرم حسین(علیه­السلام) آمده­است و نام حسین، به­تنهایی برای تغییرهر حالتی کافی­ست. ازسویی، اگریکی بنویسد برای آن­که دیگری بخواند، این روزها بازار نِت کساد است. سرها توی درس و مشق است و همین هم باید باشد. اما اگرنوشتن برای سبک­شدن باشد، می­توان نوشت.

سه­شنبه­ای که گذشت، درحرم سیدتنا فاطمه­ی معصومه(سلام­الله علیها)، پای آب سردکن ایستاده­بودم. یک دخترک دو سه ساله­ی خواستنی، با یک چادرگل­دار ، ایستاده­بود و زُل زده­بود به آب خوردن بقیه. دستش به شیرنمی­رسید. یک لیوان آب کردم و گرفتم طرفش. فقط نگاهم کرد. گفتم: « بفرمایین خانوم کوچولو. مگه آب نمی­خوای؟». نگاهم کرد و یک چیزهایی به آذری گفت. نفهمیدم. یک چنددقیقه­ای همان­طورگذشت و آخرش هیچ کداممان نفهمیدیم آن­یکی چه می­گوید! به خودم گفتم چقدربد است که ما آدم­ها زبان هم­دیگررا نمی­فهمیم. حتی وقتی هم­زبانیم...!